قبلا یک بار دیگر این نوشته را از وبلاگ بیدمجنون بازنشر کرده بود اما دلم خواست یک بار دیگر اینجا بگذارمش، حالا که تک تک کلماتش، باز هم انگار حرفِ دل خودم است
نمیخواهم شعار بدهم. باید با واقعیت روبهرو شد چون عاقبت واقعیت با آدم روبهرو خواهد شد. نمیخواهم لاف بزنم. نمیخواهم خودم را گول بزنم. آدم خوبی نیستم. دلم سیاه است. اینها شعار نیست. اینها واقعیت است. معلوم نیست عاقبتم به کجا ختم میشود. نمیدانم رو به سوی کدام قبله جان خواهم داد. نمیدانم. الله اعلم! اما آنچه امروز هستم اصلاً حال و روز خوبی نیست. نمیشود آدم خودش را گول بزند. خوب نیست. گفتم نمیخواهم لاف بزنم. به خصوص لاف عاشقی و بگویم من عاشقت هستم، من سینهچاکت هستم، من اگر پایش بیافتد به پایت جان میدهم، من اگر به سرایت نیایم میمیرم، من به عشق تو است که زندهام، قلبم در هر تپشش نام تو را صدا میزند، دوریت آخرش مرا میکشد و از این حرفهای قشنگ. واقعیت را باید گفت. نباید لاف زد. لاف زدن آخرش گندش در میآید. لاف زدن آخرش آبروی آدم را میبرد. باید واقعیت را گفت. و واقعیت این است که من به تو محبتی دارم که گاهی در قلبم احساسش میکنم. من قلب سیاهی دارم اما آسمانی هم که به اشغال ابرهای سیاه درآمده باشد گهگداری از گوشهایش روزنی برای خورشید باز میشود و از قلب سیاه من هم گاهی روزنی رو به نامت، باز میشود ولو ثانیههایی کوتاه. باید واقعیت را گفت. و واقعیت این است که گاهی که به یاد سرایت میافتم طوفانی از بغض به در و دیوار گلویم، به در و دیوار چشمهایم خودش را میکوبد و من طوفانزده میشوم. باید واقعیت را گفت. و واقعیت این است که نامت را دوست دارم و به تکرارش در من رعشهای میافتد. باید واقعیت را گفت. و واقعیت این است که به نامت گاهی دخیل میبندم و به پای نامت گاهی خیلی گریه میکنم. باید واقعیت را گفت. و واقعیت این است که آدمهای بد میتوانند گاهی آدمهای خوب را دوست داشته باشند. ولو ثانیههایی کوتاه. باید واقعیت را گفت. و واقعیت این است که مرا به نام تو میشناسند.
با این واقعیتها کنار بیا حسین(ع) جان! من که جایی نمیگیرم. من که حاضرم خودم را گم و گور کنم تا کسی مرا نبیند، تا آبروی تو نرود. اگر همه بیایند پیش تو من راضی به این هستم که از دور تو را دوست داشته باشم و تو گاهی یادت به خاطرم بیاید. اگر همه در پیچ و تاب زلفت عشقبازی کنند من به همین راضیم که تنها از دور، پیچ و تابش را در باد به تماشا بنشینم. اگر بگذاری همه برایت بمیرند من راضیم که بگذاری به دیوار نامت تکیه بدهم، سر بگذارم روی زانو و تا ابد، هقهق گریه کنم. اگر به همه اذن بدهی به پای روضههای تو بمیرند من فقط به همین راضیم که بگذاری گوشهای از روضههای تو دوزانو فقط بنشینم.
حسین جان! من به این راضیم که فقط گاهی بگذاری باد، برایم بغض ِ تو را بیاورد.
کاش زندگی مثل یه دفترتقویم بود. میشد صفحه دوازدهم مهرماه رو پاره کرد و انداخت دور. انگار اصلا مهر هیچوقت دوازدهم نداشته! یازدهم، هوپ، سیزدهم! چی میشه مگه؟ درحال حاضر دل شکسته ترینم و تنها جایی که میخوام، یک گوشه از حرم امام رضاست با پسرم.
اینستاگرام گستره ی دیدم را خیلی وسیع کرد. پیش از این ما از دنیا، خودمان را می شناختیم و دور و وری ها را. با وبلاگی ها هم از پشت نوشته هایشان آشنا بودیم و اگر خیلی رفیق بودیم و آیدی یاهوی هم را داشتیم، شناختمان از هم تا دیدن یک عکس پروفایل بی کیفیت هم پیش می رفت. اما حالا اینستاگرام انگار دری باشد باز به زندگی ها و آدم هایش. بدون هیچ مرزی. آدم ترس برش می دارد گاهی. من دلم نمی خواست بدانم که آدم هایی هستند بی هیچ خط قرمزی یا با خط قرمزهای خیلی متفاوت تری نسبت به ما. من دلم نمی خواست بی فرهنگی و بی حیایی بعضی ها در کامنت ها و عکس هایشان توی چشمم باشد. نمی خواستم از اینهمه خبر بد و اتفاق های عجیب و رفتارهای غریب خبر داشته باشم. دلم می خواست در بی خبری خودم، هر بار صفحه ی وبلاگم را باز کنم و جواب کامنت وبلاگ زیبایی داری به وبلاگ من هم سر بزن را بگذارم و ته ِ تهش چراغ یاهومسنجرم را روشن کنم. من دلم می خواست دنیای مجازی که روز به روز بزرگ تر و ترسناک تر می شود به همین یاهو و بلاگ ختم می شد. به همان روزهای خوب که همه خوب بودیم یا شاید خودمان را به خوب بودن زده بودیم.
درباره این سایت